زندگي در سايه توتاليتاريسم
اشاره: خاطرات سياسي يكي از وجوه جذاب و خواندني ادبيات سياسي در ايران معاصر است. در طي دو دهه گذشته امكان انتشار يادداشتها و خاطرات بسياري از رهبران احزاب و جريانهاي سياسي با گرايشات گوناگون فراهم آمده است.كتاب «خانه دايي يوسف» حكايت از حوادؤي بسيار نزديك به زمان ما دارد. «دايي يوسف» در واقع نام مستعار كشور شوروي و رهبرش استالين است كه مامن معتقدان اين مكتب به شمار ميرفته است.نويسنده كتاب اتابك فتحاللهزاده از مبارزان قديمي جنبش چپ ايران است. قبل از انقلاب در خانههاي تيمي ميزيسته و سپس در جريان حوادث انقلاب و پس از آن بسيار جدي و صميمي فعاليت سياسي ميكرده است. در طي ماجراهاي سياسي و حوادؤي كه پيش ميآيد به ناچار و براي نجات خود از مرز ميگذرد و دورهيي ديگر از زندگي او آغاز ميشود. دورهيي كه با هولناكترين تجربيات انساني عجين شده است. اتابك فتحالله زاده كتاب خود را به «هزاران ايراني بينام و نشان كه در زندانهاي استاليني و اردوگاههاي سيبري جان باختند» تقديم كرده است و مينويسد: «من در اين كتاب تا آنجايي كه امكان داشت سعي كردم سخني از روي حقيقت گفته باشم و همواره منافع كشورم را با اهميتتر از هر مصلحت ديگر مد نظر قرار دهم...» وي همچنين با نگاهي كاملا انتقادي به زندگي سياسي خود و سازمان فداييان اكثريت نگاه ميكند و اين در نوع خود قابل توجه است.از ديگر ويژگيهاي كتاب، مطالعه نويسنده در احوال ديگر مهاجران ايراني در شهرهاي شوروي است. نويسنده در اين بخش تصويري بسيار هولناك از زندگي فاجعهبار نسلي از مهاجران ايراني در شوروي به دست ميدهد. بدون ترديد اين بخش از كتاب از قويترين و در عين حال از تكاندهندهترين بخشهاي خاطرات اتابك فتحاللهزاده است. او مينويسد: «نه من و نه كسي ديگر از سازمان فداييان خلق ايران (اكثريت) خبر داشتيم كه در شصت كيلومتري ما در كازاخستان گروهي از ايرانيان كهنسال و دردمند زندگي ميكنند... اين پيرمردان زجر ديده و زندگي فاجعهبار آنها... به اعضاي سازمان اجازه ملاقات با آنها را نميدادند و سرانجام نيز بنا به توصيه كا.گ.ب به افراد اخطار كرد كه بيدرنگ هرگونه رابطه را با آنها قطع كنند.»كتاب «خانه دايي يوسف» به فاصله بسيار كوتاه دو بار در سوئد چاپ شده است. در چاپ فعلي علاوه بر ويرايش، نكات رسمالخط را نيز رعايت كرديم. علي دهباشي
من تا زماني كه خود را طرفدار انقلاب ميدانستم،هرگز به فكر خودكشي نيفتاده بودم. اما عوامل مختلفي از هر سو روح مرا در منگنه ميفشرد. هر روز افسردهتر ميشدم و ميل به ادامه زندگي در من كمتر ميشد. برخوردهاي سرد و طرد كننده مستقيم و غيرمستقيم به سبب طرز فكرم،در سرزمين غريب برايم شكنجهآور بود. يكي از اعضاي سازمان كه به تور كا.گ.ب. افتاده بود،پرده از رازي برداشت كه ذهن مرا قفل كرد. وي اهل مشروب نبود اما شبي مشروب خورده و به خانه من آمد. پس از مقدمهچيني گفت:«امشب ميخواهم رازي را با تو در ميان بگذارم. اما نخست ميخواهم كه مرا ببخشي. از همان سالهاي اول كه وارد اين سرزمين جهنمي شدم،اعتقادات كمونيستي من مورد سوءاستفاده قرار گرفت و كا.گ.ب. شروع به كار كشيدن از من كرد. بنا به تعليمات كا.گ.ب،به سازمان گفتم كه كا.گ.ب. به من رجوع كرده اما من رد كردهام. حال از دست هر دو خستهشدهام و ميخواهم از دست هر دو خلاص شوم. به سازمان گفتم ميخواهم براي مبارزه به ايران بروم،آنها قبول كردند. اما كا.گ.ب. بيشرف ميگويد در ايران سازمان را رها كن و برو فلان شهرأ اين هم قرار تو باشدأ كسي به تو با اين رمز مراجعه ميكند،با وي همكاري بكن ،پول و امكانات هم بگير.اما من ميخواهم از اين شرايط جهنمي و از دست هر دو فرار كنم.» پس از كمي مكث با شرمندگي ادامه داد،«در اين مدت كارهايي كردهام كه از گفتن آن شرم دارم. يكي از اين كارها اين بود كه من بنا به سفارش كا.گ.ب. تو را مدتها تحت نظر كامل داشتم. همه حرفها و حركات تو را گزا رش كردهام. زيرا از نظر آنها تو يك فرد ضد شوروي هستي . در ضمن بنا به سفارش مسوؤول شعبه امنيت سازمان در تاشكند هم من و دوستم جداگانه تو را تعقيب كردهايم.» اين راز مانند پتك بر سرم فرود آمد. ناراحتي من نه از اين دو جوان نوزده و بيستساله و نه حتي از مقامات شوروي ،بلكه از دو رفيقي بود كه با يكي از آنها در شاخه تبريز در زمان شاه همرزم بودم و در آن زمان در خانههاي تيمي مختلف با سيانور زير زبان زندگي ميكرديم. آن ديگري نيز از زمان انقلاب رفيق صميمي بوده است. اين دو نفر عضو شعبه امنيت تاشكند و هر دو دوره ويژه امنيتي را در مسكو ديده بودند. هرچه فكر كردم مگر كا.گ.ب. بس نبود، ديگر چرا سازمان در اين راه قدم گذاشته است؟چرا لباس و ماسك و پوست اجارهيي كا.گ.ب. را پوشيده و در پشت و پناه شوروي خود را شير و چكاي شوروي حساب ميكند و به خيال مبارزه با جمهوري اسلامي ،به تراشيدن سر دوستان خود مشغول شده است؟ درست يا نادرست،در آن روزها آرزو ميكردم اي كاش بهجاي اين شكنجه روحي در زندان اوين بودم. به سبب اوضاع و شرايطي كه داشتم با شنيدن اين ماجرا ديگر قادر به انسجام فكر خود نبودم و براي خلاصي به فكر خودكشي افتادم. چگونگي آن را هم مشخص كرده بودم. صبح كه بلند شدم رخسار دخترم كه در خواب بود مرا تكان داد،از مادرم خجالت كشيدم. خود را شروع به سرزنش كردم و از اجراي تصميم خودكشي منصرف شدم. اما دو شب بود كه خوابم نميبرد. روز بعد سر كار اشك از چشمانم جاري شد و تسكينم داد. خانمي روس كه همكار من بود،هنگامي كه متوجه گريه من شد،گفت:اتابك چرا گريه ميكني؟چه شده است؟ تنها توانستم بگويم:دلم براي كشورم تنگ شده است. خانم مهربان مرا دلداري داد. پس از گريه احساس سبكي كردم و كاملاص از فكر خودكشي منصرف شدم. (بخشهايي از كتاب خانه دايييوسف)
كمي به حاشيه رفتم،به هر روي، در آن روزها عكس مصدق را به ديوار خانهمان در تاشكند زده بودم و از ديدن مجسمههاي لنين در خانه بعضي از دوستان احساس چندش آوري به من دست ميداد. از درون من يك ندا برميخواست كه تو ايراني هستي، در اين دنياي وانفسا هركس بايد براي خودش،خانوادهاش و كشورش كار و تلاش كند. تمام كشورهايي كه به جايي رسيدند بيش از هر چيز مواظب آن بوده و هستند كه باد كلاهشان را نبرد. در جامعه شوروي ميديدم كه با وجود تبليغات انترناسيوناليستي، سياست روسي كردن همه چيز يك قانون نانوشته است. به هرحال همين احساس ايراني بودن و عشق به سربلندي ايران به من كمك كرد كه بسياري از دردهاي روحي را كه بدتر از شكنجههاي جسمي بود تحمل كنم.
(بخشهايي از كتاب خانه دايييوسف)
سوءاستفاده از افراد متاهل در باكو و تاشكند و شهرهاي ديگر كه همسر و فرزندانشان در ايران مانده بودند، به تنهايي چهره كثيف و ناجوانمردانه كا.گ.ب را برملا ميسازد. اين رازهاي دردناك و فاجعهبار را خود اين افراد ميتوانند بهتر از همه بازگو بكنند. (اگر بكنند؟) اما اين همكاريها براي آوردن خانوادهها هميشه همراه با موفقيت نبوده است. يكي از افراد هم حوزهيي من كه اوايل، منتقد سازمان بود، هنگام گذر از مرز با زن باردار و فرزند خردسالش، مواجه با امواج خروشان رودخانه ميشوند. آب مرد را به طرف مرز شوروي ميبرد ولي همسر و فرزندش را به طرف ايران پس ميزند. در اين هنگام ماموران مرزباني شوروي متوجه شده لب مرز مي آيند. همانگاه ماموران ايراني هم رسيده ، همسرش را دستگير ميكنند. آقاي م از خاك شوروي ميبيند كه همسرش دستگير ميشود به اين سبب وي تلاش ميكند كه به طرف مرز ايران بازگردد. ولي ماموران شوروي مانع ميشوند. وي از لب مرز شاهد صحنه دلخراش دستگيري همسر و گريه بچهاش ميشود. همسر و فرزند او يك راست به زندان اوين منتقل ميشوند. او در تاشكند بشدت ناراحت بود و شبها خوابش نميبرد،احساس گناه ميكرد و ساعتها در كنار رودخانه به فكر فرو ميرفت.
(بخشهايي از كتاب خانه دايييوسف)
سالها پيش زماني كه كتابي از فيلسوف شهير آلماني مانس اشپربر را ميخواندم در بخشهايي از آن خاطرات اشپربر از واقعهيي سخن ميگويد كه ترسيم اوج خفقان در حكومتهاي توتاليتر بود. در غروب يك روز پاييزي و در ساحل دريا اشپربر و همسرش كه هر دو عضو حزب كمونيست بودند،از رازي پرده برميدارند. آنها سالها بود كه در حزب بودند و انديشهشان آن انديشهيي بود كه حزب به خوردشان ميداد. هر دو در پي درك تحولات و لمس واقعيات دچار ترديد شده بودند. ترديدي كه حق بازگويياش را نداشتند. آخر،حزب جوري بارشان آورده بود كه زن و شوهر «راپورتچي» هم بودند. آنها حتي براي ازدواج نيز محتاج مجوز حزب بودند. در آن غروب پاييزي، اشپربر سخناني را ميشنيد كه سالها بود خود هم به آن رسيده بود. اما جرات بازگو كردنش را نداشت. آنها به اساس تفكر خوبشان شك كرده بودند. شكي كه بيانش هزينههاي فراواني در پي داشت. شايد اخراج كه كمترينش بود.
تماميتخواهي و توتاليتاريسم سايه شومي كه قادر است روزنههاي شور و شوق و سرزندگي را نابود كند. خفقان و فريادهاي در گلو مانده در چنين فضايي انباشت ميشود و روزي در انفجاري بروز خواهد يافت. اين فرجام هرجامعه بستهيي است. حتي اگر روزي ابرقدرت جهان باشد.